حالا هر چقدر می خواهی دور شو ...
من تو را به اندازه ی کافی میان شعرهایم ذخیره کرده ام!
آدم که عاشق شد گرما نمیفهمد...!
آدم که عاشق شد من من، نمیفهمد...!
طوفان نمیفهمد...!
سرما نمیفهمد...!
چیزی نمیفهمد...!
اصلا نمیفهمد...!
یکی بیاید و نسلِ ما را تکان دهد
ما نسلِ دوست داشتنهای ته نشین شده ایم...
مرا ببخش که اینقدردوستت دارم
مرا ببخش که رفته ای و زنده ام
بی تو بی تو بی تو های بی تو...!
من اینجا درست وسط پاییز ایستاده ام
و دارم برگ به برگ دوباره عاشقت می شوم
درس امروز جدید است ...
نفس، نقطه. نفس!
بنویسید پرستو و بخوانید قفس ...
تو بـہ انـבازہ ے تنهایے من خوشبختے
من بـہ انـבازہ ے زیبایے تو غمگینم
چـہ فرقے میڪنـہ بوב و نبوבت...
چـہ فرقے میڪنـہ ڪجاے בنیام...
تو با احساس من غریبـہ هستے...
ڪنارم هستیو همیشـہ تنــــهــــــام...
قلب من موבب است...!
اگر بخواهے بروے حتما براے خـבاحافظے خواهـב ایستاב...!
בختر ڪـہ شاعر شوב...
غذا میسوزב ظرفها نشستـہ میمانـב ...
لباس ها گم میشونـב ...
اما خانـہ حتما گرҐ خواهـב مانـב...!